ديباچه

 

بخوان به نام گل سرخ ، در صحاری شب ،

که باغها همه بيدار و بارور گردند .

بخوان ، دوباره بخوان، تا کبو تران سپيد

به آشيانهٌ خونين دو باره برگردند.

 

بخوان به نام گل سرخ ، در رواق سکوت ،

که موج و اوج طنينش زدشتها گذرد ،

پيام روشن ِباران،

                          زبام نيلی شب ،

که رهگذار ِ نسيمش به هر کرانه برد.

 

زخشکسال چه تر سی؟ - که سد بسی بستند :

نه در برابر آب،

که در برا بر نور

و در برا بر آواز و در برا بر شور. . . .

 

در اين زمانهٌ عسرت،

به شاعران زمان برگ رخصتی دادند

که از معاشقهٌ سرو قمری و لاله

سرودها بسرا يند ژرفتر از خواب،

زلالتر از آب.

 

تو خامشی،  که بخوان ؟

                           تو می روی، که بما ند، ؟

که بر نها لکِ بی برگ ما ترانه بخواند؟

 

از اين کريوه به دور ،

در آن کرانه ، ببين :

بهار آمد ، از سيم ِ خاردار گذ شته.

حريق شعلهٌ گو گردی بنفشه چه زيبا ست!

 

هزار آ ينه جاری ست.

هزار آ ينه

         اينک

به همسرائی ِ قلب تو می تپد باشوق.

 

زمين تهی ست زرندان،

                  همين توئی تنها

که عاشقانه تر ين مغمه را دو باره بخوانی .

بخوان به نام کل سرخ وعاشقانه بخوان:

« حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو دانی `*. »

 `*از حافظ است

 

بازگشت به فهرست